نقد و بررسی
روزی تیره و سخت از سیمای ترسناک و غوغای سهمناک شهر گریختم و گام های خسته ام را به سوی دشتی فراخ روان کردم. در پی جویباری، بس زیبا و آواز خوشِ پرندگان روان شدم تا بر مکانی آسوده رسیدم که شاخه های لرزان درختانش دستِ آفتاب را از زمین کوتاه می نمودند. در آنجا ایستادم و روح تشنه ام که از زیبایی زندگی جز سرابی ندیده بود غرق در تماشا شد. در اندیشه ای ژرف بودم و جانم در آسمان به پرواز بود که ناگاه حوری ای با شاخه تاکی بر تن و تاج گلی از کوکنار بر موهای طلایی اش بر من ظاهر شد. حوری چون هیجان وجودم را دید، بر من سلام کرد و گفت: « از من مَتَرس که من حوری جنگلم...
مشاهده بیشتر
بستن
امتیاز و دیدگاه کاربران
شما هم درباره این کالا دیدگاه ثبت کنید ثبت دیدگاه