بابا در هیچ کدام از ماجراهایش علی را دوست خودش نمی نامید. نکته ی جالب اینجا بود که من هم هرگز حسن را دوست خودم نمی دانستم. اهمیتی ندارد که ما به یکدیگر آموخته بودیم که بدون گرفتن دست هم می شود دوچرخه سواری کرد، یا از طریق جعبه ی مقوایی دوربین عکاسی دست ساز بسازیم و اهمیتی ندارد که ما کل زمستان را به بادبادک بازی می گذراندیم و اهمیتی ندارد که از نظر من افغانستان حکم چهره ی پسرکی باریک اندام با سر تراشیده و گوش های آویزان را دارد، پسرکی با چهره ی عروسک های چینی که مرتب به لبخندی لب شکری آراسته می شد.
آری، هیچ یک از این ها حائز اهمیت نیستند، چون انکار تاریخ امکان ندارد، همچنین مذهب. در آخر من یک پشتو بودم و او یک هزاره. من سنی بودم و او یک شیعه. و هیچ چیز نمی توانست این واقعیت را عوض کند، هیچ چیز، ولی ما بچه هایی بودیم که با هم چهار دست و پا راه رفتن را آموخته بودیم و این را هم کسی نمی توانست عوض کند، نه تاریخ و نه جامعه...
دیدگاه کاربران